دستنوشته
|
...به خود میقبولانم که هرچه هست همین است که میبینم اما تا چشم به هم میگذارم افکاری در هم و مغشوش در مغزم جولان میدهند ،نکند آن نباشد که میگویم و خودم را گول میزنم اما در عمق وجدانم ندائی دال بر راستی فریاد میزند پس با این وضع من غریبهام با قایقی گرفتار آمده در طوفان با پارویی شکسته و به قول نیما « من قایم نشسته به خشکی و انسانها را فریاد میکنم» چگونه و چه سان این را گذرد هر عیان خواهد ساخت. گذران روزمره زندگی همچون سناریوی بلندی است که در آن شخص اول هاج و واج میماند و به دنبال دستی است که در وادی بیکران او را به سرای خرابهای رهنمون گردد اما کو این دست؟ نمیتوان ماند و به تکامل اندیشید نمیتوان قفس و کبوتر را در یک عرصه پنداشت اکنون در پیچ و خم زندگی گم شدهام کورسوی نوری در آن [طرف] این صحرای شنزار تنها دلخوشیمان است و نفسی که میکشیم و خودکاری که مثلاً مینویسیم اما با این همه بدون ترس گم شدهایم و فکر نمیکنم دیگر پیدایمان بشود تازه در آن صورت هم آزادی در فداقمان معنی نخواهد داد و باز غریبه خواهیم بود غریبهای در میان دوستان و آشنایان و غریبهای با تمام وجههاش در طول تاریخ گو اینکه غریبی هم در مورد ما مصداق ندارد... نکند گذر اعصار خستهام کرده است نکند ماندهام و خود نمیدانم اما هرچه هست میگذرد ساکت و آرام همانند کاروان پس دل به دریاها میسپارم به همراه آنانیکه مردانه رفتند و دیگر برنگشتند و در این عروج به خدا رسیدند.... آفتاب عمر در لبه تاریکیهاست کمتر غفلتی باعث سرنگونی است بگذار اندیشه سیلاب گردد و به دریا بپیوندد بگذار همراه یاران ره بسپاریم بگذار در همه چاههای مدینه علی (ع) که نه علی (ع) گونه باشیم بگذار اندیشه جولان یابد که دست خالی بودن ما را سزاوار تر است و خلاص. آن یکی میگفت: جفت پاهایم را داده ام تا روی پای خود بایستم و آن دیگری جفت دستها با هم که دست نیاز به سوی کسی دراز نکنیم ، |