|
سالها صبر درد با جانش آمیخته بود فریاد زد شهلا تبر را بیاور باید پایم را قطع کنم اشک در چشمانم چرخید، نگاهش کردم آن روز گذشت اما مدتی بعد از شدت درد به طرف آشپزخانه رفت چاقو را برداشت اشک پهنای صورتم را پوشاند التماس کردم اما پایش را روی میز گذاشت و چاقو را به پایش کشید، بچهها را صدا زدم، تا استخوان پایش معلوم بود، آن را با چادر بستیم و با هزاران زحمت او را به بیمارستان رساندیم صبح روز بعد به ملاقاتش رفتم ،پرسید:«چرا پای من زخمی است» حتی به یاد نداشت که روز قبل از شدت درد چه کار کرده یکبار دیگر نیز چاقو را در سینهاش فرو کرد تا ترکش را از سینه بیرون بیاورد تمام لباسهایش خونی بود دوباره اورا به بیمارستان بردم ترس سراسر وجودم را فرا گرفت دوست نداشتم دیگر برایش اتفاقی بیافتد .خدایا کی این درد جانکاه به پایان میرسد؟ منبع:مطالب ارسالی از طرف خانواده شهید راوی:همسر شهید |